عشق و دیوانگی
به نام خداوند مهر آفرین
سال 14094 اهورایی، 7037 میترایی، 3753 زرتشتی، 2573 کوروشی (شاهنشاهی) و 1394 خورشیدی

بنام عاشق ترین عاشق

 

افسانه عشق و دیوانگی

 

  روزی همه فضایل و تباهی ها دور هم جمع شدند خسته تر و کسل تر از همیشه.

 

  ناگهان ذکاوت ایستاد و گفت: بیایید یک بازی بکنیم؛.

 

مثلا" قایم باشک؛ همه از این پیشنهاد شاد شدند.

 

  دیوانگی فورا" فریاد زد من چشم می گذارم من چشم می گذارم.

 

و از آنجایی که هیچ کس نمی خواست به دنبال دیوانگی برود همه پذیرفتند او چشم بگذارد و به دنبال آنها بگردد.

 

  دیوانگی جلوی درختی رفت و چشمهایش را بست و شروع کرد به  شمردن ....یک...دو...سه...چهار...

 همه رفتند تا جایی پنهان شوند؛

 لطافت خود را به شاخ ماه آویزان کرد؛

 

  خیانت درون انبوهی از زباله پنهان شد؛

 

  اصالت در میان ابرها پنهان گشت؛

  هوس به مرکز زمین رفت؛

  دروغ گفت زیر سنگی می روم اما به ته دریا رفت؛

  طمع درون کیسه ای که دوخته بود پنهان شد.

  و دیوانگی مشغول شمردن بود. هفتاد و نه...هشتاد...هشتاد و یک...

  همه پنهان شده بودند به جز عشق که همواره مردد بود و نمیتوانست تصمیم بگیرد. و جای تعجب هم نیست چون همه می دانیم پنهان کردن عشق مشکل است.

 

در همین حال دیوانگی به پایان شمارش می رسید.

نود و ینج ...نود و شش...نود و هفت... هنگامیکه دیوانگی به صد رسید, عشق پرید و در بوته گل رز پنهان شد.

  دیوانگی فریاد زد دارم میام دارم میام.

  نخستین کسی را که پیدا کرد تنبلی بود؛ زیراتنبلی، تنبلی اش آمده بود جایی پنهان شود و لطافت را یافت که به شاخ ماه آویزان بود.

  دروغ ته چاه؛ هوس در مرکز زمین؛ یکی یکی همه را پیدا کرد جز عشق.

  او از یافتن عشق ناامید شده بود.

 

حسادت در گوشهایش زمزمه کرد؛ تو فقط باید عشق را پیدا کنی و او پشت بوته گل رز است.

  دیوانگی شاخه چنگک مانندی را از درخت کند و با شدت و هیجان زیاد آنرا در بوته گل رز فرو کرد. و دوباره، تا با صدای ناله ای متوقف شد .

  عشق از پشت بوته بیرون آمد با دستهایش  صورت خود را پوشانده بود و از میان انگشتانش قطرات خون بیرون می زد.

شاخه ها به چشمان عشق فرو رفته بودند و او نمی توانست جایی را ببیند.

او کور شده بود.

 

دیوانگی گفت « من چه کردم؛ من چه کردم؛ چگونه می توانم تو را درمان کنم.»

 

عشق یاسخ داد: تو نمی توانی مرا درمان کنی، اما اگر می خواهی کاری بکنی؛ راهنمای من شو.»

 

و اینگونه شد که از آن روز به بعد عشق کور است و دیوانگی همواره در کنار اوست.


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:









ارسال توسط سورنا
آخرین مطالب

آرشیو مطالب
پيوند هاي روزانه
امکانات جانبی